تک و تنها
بـــرگ پـــاییــزی راهـی نـدارد جـــز سُــــــــقوط…. وقـتی می دانـد درختـــــــــــ… عِشــقِ بَـــرگ تـــــازه ای را در دِل دارد…..!
فکــر می کــردم در قلب تــ ـــ ـــو محکومم به حبــس ابد !! به یکبــاره جــا خــوردم … وقـــتی زندان بان برســـرم فریاد زد: هــی.. تــو هر که خوبی کرد زجرش میدهند.... هر که زشتی کرد اجرش میدهند... باستان کاران تبانی کرده اند... هرچه انسانها طلایی تر شدند... عشق ها هم مومیایی تر شدند... اندک اندک عشق بازان کم شدند... نسلی از بیگانگان آدم شدند... آدمی که میخواهد برود ،
میرود ... داد نمیزند که من دارم میروم ... آدمی که رفتنش را داد میزند ؛ نمیخواهد برود ... داد میزند که نگذارند برود ... اونم کسیه که داغونت کرده...
عشق را هم باستانی کرده اند...